گر چشــم بامداد به خورشيد روشن است .... ما را دل از خيـــــال تـــو جاويـد روشن است
آوارگي ست طالع مــا روشــنان عشـــق .... ويـــن مدعـــا ز گــردش خورشيد روشن است
در اين شبـي كه روزنه ها تيرگي گرفت .... ما را هـــنـــوز ديـــده امــــيـــد روشـــن است
در قـلب من دريـچه بـه خورشيدها تويي .... وقــتي كه شــب ز روزن نـــاهيد روشن است
فرجام هر چراغي و شمعي ست خامشي .... عشق است و بزم عشق كه جاويد روشن است
سلام آفرين فقط همين
سلام. نوشتهات مثل هميشه خوب بود. امروز وبلاگ من، «صيد گشتن خوشتر از صيادي است» يکساله ميشه. بابت اينکه اين چند مدت به من سر زدي ممنون. دوست دارم در ادامه راه مثل گذشته همراهيم کني. شاد باشي و سرشار
سلام الهه عزيز ........حكايت ها رو خوندم ..... تاثير خوبي داشت .....اميدوارم بتونم توي زندگي به كارشون بگيرم ..... در مورد حساب رسي به كار ها ، حالا اگه هر روز هم نشه به اون ها رسيدگي كرد يا يه جمعه بندي كلي كرد هفته اي دو يا سه بار هم فكر كنم خوب باشه !! ..... يا حداقل هفته اي يك بار يه نتيجه گيري كلي كرد !! .......عشق اينترنتي هم جالب بود ......
* اگه دستت به آسمون رسيد ، يه لحظه خنده برام بچين و فراموشي . چون امروز بيشتر از هر وقت ديگه ايي احساس مي کنم همه چيز بيهوده ست .
من يه توضيحي در مورد بانكداري بدم
پسرعموي كوچكم به تازگي استخدام بانك شده. يه كارمند ساده. برايم تعريف ميكند كه هر روز تا ساعت دو اگر اشتباه نكنم بانك باز است و او مسئول پول گرفتن و تراول و فلان و بهمان. بعد در بانك را مي بندند و مي نشينند حسابهايشان را بررسي ميكنند. اگر پول موجود با حسابها هماهنگ باشد ميروند خانه و اگر هماهنگ نباشد بايد بمانند و مشكل را پيدا كنند و حلش كنند و بعد بروند...
يادم هست يكبار قرار بود برويم چادگان (دهكده تفريحي نزديك اصفهان) و اون بيچاره به خاطر اينكه يه تراول اشتباهي داده بود به يه آقا مجبور شده بود تا يكي از شهركهاي كناري بره و برگرده و حسابش را تصفيه كنه و تحويل بده و خلاصه نصف شب رسيد به ما ....
القصه ...
هر روز وقتي برميگردم از سر كار هنوز مي بينم كارمنداي بانك در بانك را بستن روي خودشون و توي تنهايي دارن به حسابهاشون رسيدگي ميكنن...
به خودم ميگم كاش ما هم يه خلوت بعد از كارمون ميذاشتيم با خودمون و تنهايي مي نشستيم كارهاي صبح تا شبمون رو مرور ميكرديم...
كاش...
اينم جواب كسايي كه گفته بودن چند سطر اول را نفهميدند...
يا علي
جاي بسي خوشحالي است
از دو شخصيت مهم وبلاگستان كامنت داشتن....
گرچه اين روزها آنقدر درگير زندگي حقيقي ام هستم كه از دنياي مجازي بي خبرم ... اما به خانه هايم هميشه سر ميزنم و هميشه قدم مهمانهايم به روي چشم...
آقاي صفريان... بازگشتتان به جمع وبلاگرها مبارك...
آقاي پرسا از لطف شما هم ممنون
...
اين نيما البته شايد بشناسيد يك خواننده ظاهرا جديد است كه من عجيب اين آهنگش را مي پسندم و قاه قاه پايش مي خندم ....
آخر حرف دل مادرم را مي زند !!!!
عشقا شده اينترنتي ... ايميلي
مجنون نشسته چت كنه با ليلي .....
مقدم همه گل باران
التماس دعا
كه عجيب سر در گريبان... پريشانم ..........
...........................................................
سلام الهه ناز !
چقدر خوشحالم كه بعد از مدتها دوباره الهه ناز رو به روز مي بينم.
من به جرات مي تونم بگم پر و پا قرصترين خواننده اين وبلاگم .
هميشه معتقد بودم كه از اين وبلاگ روشن بيرون مي آيم .
امروز هم همين احساس را دارم .. داستان امام صادق اشكهاي مرا هم _ سر كار ميان همكاران _ سرازير كرد.
من هم تكان خوردم و به اين خاطر احساس مي كنم چيزي تازه اي آموخته ام و در قبال شما احساس بندگي مي كنم : من علمني حرفا قد صيرني عبدا .
خدواند بر علم و روشنايي ضميرتان بيفزايد . اين دعا را به جان شما نمي كنم به جان خود مي كنم كه مي دانم شما زكات علمتان را هميشه به اين وبلاگ واريز مي كنيد !!!
با بقيه مطالب _ به جز ماجراي خيام _ ارتباط برقرار نكردم ( مطالبي كه مخاطب خاص دارند كمي ثقيل مي نمايند ! )
در هر صورت باز هم از شما به خاطر زحمتي كه براي نشر نور مي كشيد كمال تشكر را دارم .
خداوند حفظتون كنه .. نه براي خودتون : كه براي ما !!!
برقرار باشيد .. لطفا !