سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الهه ناز


ساعت 9:59 صبح چهارشنبه 86/6/7

 

عیب از کجاست؟ غیبت او بی دلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب به مردم بخیل نیست
 

 
دلم از غنچه ها سیر است آقا
هوای باغ دلگیر است آقا
یکی فانوس دلها را شکسته
نمیآیی مگر؟ دیر است آقا
 
 
 
کجاست منتظر تو؟ چه منتظر عجیبی
تو بین منتظران هم، عزیز من چه غریبی
چه بی خیال نشستم چه کوششی؟چه وفایی؟
فقط نشستم و گفتم: خدا کند که بیایی

 
 
درون قلب جهان انقلاب گشته بیا
جهان بدون تو چون منجلاب گشته بیا
نظاره کن به فراسوی سامرا و ببین
حرم به دست حرامی خراب گشته بیا
 

 


با نام محمد(ص) به سینه ها گل بزنید
با اشک به بارگاه او پل بزنید
فرمود که هر زمان گرفتار شدید
بر دامن ما دست توسل بزنید
 

 
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست
طوفان زده ام راه نجاتی بفرست
فرمود که با زمزمهء یا مهددی
بهر گل نرگس صلواتی بفرست
 


کاش میشد اشک را تهدید کرد
مدت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد در میان لحظه ها
لحظه دیدار را نزدیک کرد
 
 


ما معتقدیم عشق سر خواهد زد
بر پشت ستم کسی تبر خواهد زد
سوگند به هر چهارده آیه نور
سوگند به زخمهای سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر میگردد
مهدی به میان شیعه بر میگردد.
 
 


شبها به ماه دیده تو را یاد میکنم
با ماه فسانه ای گفته و فریاد میکنم
شاید تو هم به ماه میکنی ماه من نگاه
با این خیال خاطر خود شاد میکنم
 
 


 
فرقی نمیکند گودال آب کوچک باشی
یا دریای بیکران!
زلال که باشی ...
آسمان در توست...


 
جهانی را توانی با محبت یار بنمایی
محبت کن که دشمن با محبت یار می گردد


 
خبر آمد خبری در راه است...

سرخوش آن دل که از آن آگاه است ...

شاید این جمعه بیاید, شاید ...

پرده از چهره گشاید, شاید ...

 


 
مـژده‌ی آمـدنت قیمـت جـان می‌ارزد
تاری از موی تو آقـا به جهـان می‌ارزد
 


 چه روزها که یک به یک غروب شد ،نیامدی 
  چه اشک ها که در گلو رسوب شد ، نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعــــــــه ام
دوباره صبح ، ظهر، نه ،غروب شد ، نیامدی 
 

 

بر جلوه روی ماه مهدی صلوات
بر جذبه هر نگاه مهدی صلوات
ما را نبود چو هدیه ای در خور او
بفرست به پیشگاه مهدی صلوات

 

دوسال پیش را یادتان هست؟... کلیک کنید:

http://elahenaz59.parsiblog.com/Archive5729.htm


¤ نویسنده: الهه ناز

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:29 عصر یکشنبه 86/2/2

 

یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید :
 "مولای من ، استاد شما که بود ؟ "
حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام  و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید  برخی را از قلم بیندازم . "
 
: "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "
 
حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد.
 
حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
 
یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن. و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله  فردا دوباره سعی می کنم. "
 
مردی راضی بود و هرگز او را افسردهء ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه ء راه را می داد. "
 
: " نفر دوم که بود ؟ "
 
: " نفر دوم سگی بود .  می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید.  او هم تشنه بود .اما هر بار  به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب.
 
سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد ، همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه ، تصویر سگ دیگر محو شد. "
 
حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: " و بالاخره ، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست ، به طرف مسجد می رفت .پرسیدم : خودت این شمع را روشن کرده ای ؟ دخترک گفت بله . برای اینکه به او درسی بیاموزم ، گفتم : " دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ،  خاموش بود ، می دانی شعله از کجا آمد؟ "
 
دخترک خندید ، شمع را خاموش کرد و از من پرسید : " جناب ، می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود ،  کجا رفت ؟ "
" در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام. کی شعلهء خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود ؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع  ، در لحظات خاصی آن شعلهء مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید . از آن به بعد،  تصمیم گرفتم  با همهء پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم ؛ با ابرها ، درخت ها ، رودها و جنگل ها ، مردها و زن ها . در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله ، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام  و هنوز هم هستم . آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران برای فرزندان خود می گویند. "

 


¤ نویسنده: الهه ناز

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
7
:: کل بازدیدها ::
276836

:: درباره من ::

الهه ناز

الهه ناز
احساساتی... اهل شعر و عرفان... به دنبال معنویت و خوشبختی ... و عشق واقعی

:: لینک به وبلاگ ::

الهه ناز

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

سلطان الکتاب استاد خوش نویسی اصهفا .

:: آرشیو ::

دست نوشته ها
فروردین سال 1384
اردیبهشت سال 1384
خرداد سال 1384
تیر ماه سال 1384
مرداد سال 1384
شهریور در سال 1384
مهر ماه سال 1384
آبان سال 1384
دی ماه سال 1384
بهمن سال 1384
اسفند سال 1384
زمستان 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
اسفند 1386

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

عبدالرحیم سعیدی راد
احسان پرسا
نازنین نازنین
بانوی بی پنجره
الهه بانو
آیه های دلنشین
یکتای عزیزم
مژگان بانو
امیر مرزبان
نغمه مستشار نظامی
راضیه ایمانی
علیرضا بدیع
نغمه عزیزم
فاطمه حق وردیان
صالح دروند
رضا سیرجانی
مسلم فدایی
محسن اشتیاقی
سیامک بهرام پرور
محمود رضا نیکخواه
پریای نازنینم
آقا طیب
ترانه عزیز
آسمونی
جلیل صفر بیگی
جلیل آهنگر نژاد
خاکسترینه
سودابه مهیجی
میرزا قلمدون
سلبیناز
ابراهیم
حالا یک نفس عمیق
درد زندگی
وبلاگهای به روز شده
رضوان
علی ثابت قدم
صادق دارابی
مهدی جهاندار
رویای مینایی من
رضا عابدین زاده
شاعرانه
عشق و خلوت تنهایی شب
و عشق صدای فاصله هاست
مرا عهدیست با...
ساده دل
کاشکی شعر مرا میخواندی....
طوقی پرشکسته
پسرک دیوانه
مهدی شادکام
بانوی اردیبهشت
بانوی باران
ساحل آرامش
غزل بگو
شازده خانمی
تشویشهای همیشه
بگذار بگذریم
مصطفی- آب و شراب
الهه بانو
خاکسترینه
آب و شراب
دختری تنها

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::