به مرگ دستي محکم و مردانه بدهيم
گاهي اوقات
به دستهاي منقلب
و عاجز کودکي ام
حسودي مي کردم
دستاني که بر گردن
ابرها گره مي خورد
و به اتفاق
دلتنگيهامان را تا کرانه هاي شرم و عجز مي باريديم
به زمين هجرت کردم
با ترسي تاريخي و موهوم
و
چشمي بسته
با آلزايمري مملو
انگشتانم را با خرمنزارهاي گندم
به نوازش مي کشيدم
با گوزنهاي حاشيه اين خيابان
با سفيداي اين خون منقلب
به جيغ اين شب فاحشه
به گيتار مادرِ خوابم اهميتي نده .
گاهي با نفرت قدم بزنيم
تا حاشيه اين گوزن
با سفيد
با نشر گاز گوگرد رابطه اي عاشقانه و معصومانه اي داشته باشيم .
با خون . با مرگ .
روزي به آسمان بالاي شهر تف مي اندازم
به چشم اين پنجره كه كودكي ام را به تجاوز گرفت .
به خرمنزار شواليه هاي پيري برويم
كه
بودا به دختر فاحشه اقتدا مي كرد .
اقتدا كنيم ،
به بودا ، به فاحشه هاي زيبا ي مهاجر
تو شكل حماسي شهرك غربي ،
تو نگاه متروي شام آخري ،
تو آسمان لكنت وار هزاران دختري به نام سرور .
اقتدا كنيم
به گوزن سفيدِ سرخپوستِ حاشيه خيابان ،
به فاحشه خانه هايي كه پر از سرور زيبا و پر تعفن من است .
خون انقلاب كرده در رگهايم ،
خدا به دادگاه كشيده خواهد شد ،
لكنت ندارم كه داد نمي زنم .
گاهي عشقم به گور اعتماد نمي كرد ،
من آلزايمري مملو جايش مي مردم .
روزي هزاران بار به مرگ دستي محكم و مردانه مي دادم
و بوي گند و متعفنم
مرا به سوي خودم حل مي داد .
هزار بار گفته ايم زندگي زيباست
و من به راهروهاي بي مهتابي اين فاحشه خانه اقتدا مي كنم .
به تجاوز اين خون منقلبِ انقلابي تف مي اندازم
و مي ميرم تا همه شما به سفيدي گوزن سفيد
و ناقوس برف
نرسيده گورتان را از اين سگداني گم كنيد .
به تلفن اعتماد مي كرديم ،
به دوستت دارمهايي كه خواهران هزارساله ام را به تجاوز برد
و پيشنهاد مي كرديم
كه نترسيم از مرگِ مارمولكها
از دمهاي پر از لذت سياه نور .
و من در فراموشي مطلق جيغ مي کشيدم .
نور ، نور است
و من سياهش را اقتدا مي كنم ؛
شما هم به شوكران سلامي دوباره بدهيد .
با آسمانِ پر از تف و پر از سرور آغوشي تازه بدهيم .
در آغوش مردن
زندگي كردن
و به دادگاه خدا رفتن را تجربه كنيم (تخمه يادمان نرود) .
من و تو ما و همه در هم مي غلتيديم
و جنسيت پرده گوشهايمان را جر مي داد
و اقتدا مي كرديم
جيغ مي كشيديم ،
جيغ بزنيم بياييد جيغ بزنيم .
من اما اقتدا مي كنم .
به سياه نور و گوزن
و
كالسكه اي كه كودكي ام را به حاشيه خيابان مي برد .
هميشه در پياده روهاي شيخ بهايي
به تماشاي كودكي و تجاوزم نگاه مي كردم
و از عشق حرف مي زدم
با دستهايي گره كرده در پشت .
گاهي به ملاقات انبساط مجادله هاي رواني خودم مي روم .
از پياده روهاي تاريك
و برفهاي زمخت
و صداي گيتار عبور مي كنم
و به سرور مجادله هميشگي خدا و شيطان و من سري مي زنم .
خدا دلگير است .
خدا گريه مي كند
خدا جيغ ميزند
و من نگاه مي كنم حركت دوار سرم
بر حاشيه گوزن سفيد را .
گاهي هم يادمان مي رود كه چراغها
مصنوعاتي براي معاشقه دختر بور حاشيه خيابان است .
به زنگ زدن عادت مفردي كرده بوده يم
تا شايد سرور بردارد
و اشتباها فاحشه خانه را مئمني امن براي گريه ميافتم
و تجاوز از زنگ به كشاله هايم سرايت مي كرد .
ما به خوابي ابدي و مبرم احتياج داريم ،
با مرگي به سياهي هاي برف ،
به مرگي با تجاوزات ناب و مرگي با سرور .
گاهي دلم براي سرخپوست سفيد كنار خيابان تنگ مي شود .
گوزن سفيد
به فاحشه هاي تنها
و كودكيهاي پر از تجاوزم
سلام برسان .