چهره به چهره که مي نگري و خودت را در آينهاي مي بيني که زياد شبيه خودت نيست. نگاهي که به گذشته مي کني هزار هزار فکر در ذهنت ايجاد مي شود که ...
زندگي بازار مکارهاي بود که هيچ جنسي براي خريد و فروش نداشت صداقت مي دادي و فريب و ريا و دروغ را معامله مي کردي، آنهم چطور! فروشنده مي گفت معاملهاي در کار نيست! جالب تر آن که احتمالا فکر مي کند کاسب حبيب خداست و چه حبيبي و چه خدايي، بالاي در مغازهاش نوشته بود « هوالرزاق » ...
حالا دوباره که خواستي زندگي کني چشمت را باز مي کني نگاهي که به اطراف مي کني تا مطمئن شوي آن که را بخواهي دوست بداري خريدار نباشد، فروشنده هم نباشد که اگر هم بود دروغگو نباشد. طالب ريا نباشد و آنچه بپسندد فريبکاران نباشند تو گويي ...
بيخيال روزگار! شد و شد و رفت و رفت آنچه بايد و مي شد و مي رفت. دست خيلي چيزها از آستين خيلي ها بيرون آمد تازه تاريکخانهها برايت روشن شد که اي بابا دنيا دست چه کساني بود و تو ...