مي خواستم شادمانتان کنم!هميشه به روي رفتارتان خنديدم!در تمام عکسهاي يادگاري لبخند زدم!اما چه کنم که شعر، حقيقت ِ تلخي بمد!حقيقت ِ تلخ ِ تزلزل بغضو تحمل حزن!نه جايي براي ته مانه تبسم هاي من داشت،نه مجالي براي رويش شادي!من مي دانستم که هر حرفي حرف مي آورد!مي دانستم که فرياد را نمي شود زمزمه کرد!حالا سرم را بالا مي گيرم و کنار سايه ام مي گذرم!حالا در همين اتاق ِ در بسته،بر صندلي ِ کوچکم مي ايستمو رو به ديوارها فرياد مي زنم:« - من شاعرم!»(و اين دروغ دلنشيني ست!که به قدر ِ ارزني هم شاعر نبوده ام هرگز!)حالا به هر عابري که در خيابان از کنارم گذشت کتابي مي دهم!مي دانم که ديوانه ام ميخوانند!مي دانم که به خطوطو درهم خوابهايم مي خندند!مي دانم که کسي مدالي بر سينه ام نخواهد زد!اما يادتان باشد!فردا درباره همين دلبستگي هاي سادهقضاوت خواهيد کرد!يادتان باشد!?