نگاهم مي کني
و من در اين شبهاي باران خورده ، مدهوشت ،
چون طفلي بي اختيار ، دست و پا مي زنم ؛
رها کن مرا ،
در اندوه نسيان به باور نشسته خويش ،
تنها رهايم کن ،
که من از معصيت لبهاي ملتهبم در اين شب باران خورده مسموم ، سخت بيمناکم .