الف- السلام علیک... سلام . سلام . سلام...
ب- ببخشید که اینقدر دیر به روز میکنم
پ- پاک یادم رفته بود اینجا را باید به روز کنم.معذرت میخوام
ت- تا ی دیگه همش میخوام بگم تو رو خدا التماس دعااااااااااااااااااااااااا
نذر قبولی دعاهایمان :
* یک بار منصور(پادشاه وقت عباسیان) از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور با او هم رکاب شود.
وی به امام پیغام داد: «چرا همچون دیگر مردمان دور و بر ما را نمی گیری؟»
امام صادق به او پاسخ داد:
«ما چیزی نداریم که به خاطر آن از تو بترسیم و چیزی نزد تو نیست که ما را تمنای آن باشد. تو نه در نعمتی هستی که تو را به خاطر آن تهنیت گوییم و نه در مصیبتی که به خاطر آن تو را تسلیت دهیم. پس ما نزد تو به چه کار آییم؟»
منصور به امام نوشت : «با ما همراه شو تا نصیحتمان گویی»
حضرت به او پاسخ داد:
«هر که دنیا را بخواهد تو را نصیحت نمی گوید و هر که آخرت را خواهد با تو مصاحبت نمی جوید»
منصور با خواندن این پاسخ گفت: « به خدا سوگند او تفاوت منازل دنیا خواهان و آخرت جویان را در نزد من بخوبی آشکار ساخت»
** یک بار امام صادق (ع) نزد زیاد بن عبدالله بود. زیاد گفت: «ای فرزندان فاطمه فضیلت شما بر مردمان چیست؟»
تمام فاطمیون که در مجلس حضور داشتند از بیم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.
آنگاه امام فرمود: « همانا از فضل ما بر مردم این است که ما دوست نداریم از خاندان دیگر جز خاندان خودمان باشیم در حالیکه کسی از مردم نیست که دوست نداشته باشد از ما باشد»!
کتاب زندگینامه چهارده معصوم – آیت الله سید محمد تقی مدرسی- صفحه 102
1
کسی گفت که چیزی را از یاد برده ام.
مولانا گفت:
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمده ای که اگر آن را به انجام نرسانی هیچ کاری نکرده ای.
از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها. اما تو میگویی کارهای زیادی از من بر می آید. این حرف تو به این می ماند که :
شمشیر گرانبهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته امن یا اینکه در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهرنشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی. ای نادان! این کار از میخی چوبین نیز بر می آید. خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی!
بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می گذرانم. دانش می آموزم. فلسفه و فقه و منطق و ستاره شناسی و پزشکی می خوانم. اما اینها همه برای توست. تو برای آنها نیستی. اگر خوب فکر کنی در می یابی که اصل تویی و همه اینها فرع است. تو نمی دانی که چه شگفتیها و چه جهانهای بیکرانی در تو موج می زند. آخر این تن تو اسب توست اسبی بر سر آخور دنیا. خوراک این اسب که خوراک تو نیست.
2
عیسی (ع) از بیابانی «»بارانی تند باریدن گرفت. او رفت و در میان لانهء شغالی پناه گرفت. اما از آسمان ندا آمد که :" «از لانهء آن شغال بیرون برو که توله هایش با بودن تو نمی آسایند.»
عیسی شگفت زده سر به سوی آسمان گرفت و گفت: «خداوندا! بچهء شغال جایی و پناهی دارد و فرزند مریم آوارهء بیابانهاست»
ندا آمد که : «شغال لانه دارد اما چنین معشوقی ندارد که او را از خانه اش براند. تو را چه باک که اگر خانه ای نداری مرا داری!»
3
مردی خرش را گم کرد و در آرزوی یافتن او سه روز روزه گرفت اما در روز چهارم خرش را در گوشه ای مرده یافت. دلش سخت شکست و آنقدر رنجید که سرش را به سوی آسمان گرفت و گفت: «خدایا! مرد نیستم اگر به جای این سه روز که روزه گرفتم« در ماه رمضان شش روز روزه خواری نکنم! آیا تو میخواهی از کنار من سود ببری!»
پرستشها و بندگیهای ما برای ما نیست همه از آن خداوند است چرا که جهان همه از آن اوست.
4
جان سخن من این است:
«تو در اندرون خود نوری داری. پس انسانیتی برای خود فراهم کن».
سخن گفتن از هرچه جز این دراز گویی است. چرا که اگر سخن را زیاد آرایش کنید جان سخن فراموش می شود.
عاشقی معشوقی را دوست میداشت. روزی خدمتکار او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که : آه که چنینم و چنانم. تنها به تو مهر می ورزم. نه آرام دارم نه قرارا. چه دردها که از دوری ات می کشم. شب پیش بر من چنان گذشت و امروز چنین و ....
مرد تا می توانست قصه های دور و دراز در گوش خدمتکار خواند و او را به سوی خانه معشوق روانه ساخت.
خدمتکار نزد معشوق آمد و گفت: «فلانی سلام رساند و گفت که مرا دریاب!»
معشوق شگفت زده پرسید : «به همین سردی گفت؟»
خدمتکار پاسخ داد: «نه. او دور و دراز گفت. اما مقصودش همین بود که گفتم!»
....
....
....
فقط مرا دریاب ... دگر هیچ !
....