کوه آتشگاه :
کوه کوچکی است که ارتفاع آن از دشت نزدیک 200 متر و مسافت آن از شهر اصفهان حدود 8 کیلومتر می باشد . در قله این کوه ، آتشکده ای به همین نام وجود دارد . راه بالا رفتن از کوه یک معبر پر پیچ و خم می باشد که از طرف جنوب شرقی از ابتدای دامنه ، با یک سلسله پله های طبیعی که از سنگهای نتراشیده فراهم گردیده است ، شروع می شود . اطراف این کوه ، در تمامی جهات دارای سراشیبی تندی است بجز در یک طرف بخصوص و برای آنکه از آن سمت هم به معبد دسترسی نباشد ، دیواری جهت محافظت بنا شده است .
آتشکده اصفهان :
این معبد ویران در قله حقیقی کوه آتشگاه واقع شده است و ارتفاع عمارت آن حدود 4 متر و قطر آن نیز قریب 4 متر می باشد . شکل عمارت هشت گوشه بوده و با خشتهای بزرگ ساخته شده است . طاق این بنا گنبدی است که قسمت زیادی از آن خراب شده است . بنای مزبور ، هشت درگاه در جهات مختلفه دارد . دیوارهای خشتی طرفین این درگاه ها که طاقی روی آنهاست ، ستونهایی بر این معبد تشکیل داده اند .
در زیر این بنا ، اساس یا پی مصنوعی دیده نمی شود و عمارت را مستقیما" روی سنگهای طبیعی بنا گذارده اند . در وسط بنا یک بر آمدگی دیده می شود که احتمال می رود محلی بوده است که مجمره ی آتش قرار داشته است .
علاوه بر عمارت معبد ، بقایای بعضی عمارات که در اطراف آن بوده دیده می شود ولی قدری پایین تر از خود معبد است و طرف شرقی و شمال شرقی قله کوه را متصرف است . پی عمارت های تخریب شده ی دیگری نیز در دیگر جهات دیده می شود که ظاهرا" این مجموعه حالت یک دژ را داشته است . احتمال می رود که این عمارت ، محل زندگی مغان و یا مخزن خود معبد بوده است . در مورد پیشینه تاریخی این بنا ، سند محکم و معتبری وجود ندارد ولی اکثر مورخین و محققین آن را به اردشیر دراز دست از شاهان هخامنشی که از425 تا 465 قبل از میلاد سلطنت داشته است ، نسبت می دهند .عده ای نیز این معبد را به ایام ساسانیان و عهد پیروز پسر یزدگرد ( 459 تا 484 میلادی ) نسبت می دهند .
.....
در پرانتز:
خوب نگاه کن... آها... این عکس تو را به یاد چه میاندازد؟
در گیر و دار بودنم... درگیر با تو بودنم....
راضی اگه به موندنم....عاشق از تو گفتنم...
از تو گفتن... از تو... تویی که حضورت در زندگی ام آنقدر کوتاه و پر از پرهیز بود که حتی خودم هم نفهمیدم کی آمدی و کی رفتی...
حضوری آنقدر پررنگ و ماندنی که این روزها از خود آنروزهایم دیگر خبری نیست اما خاطرات با تو بودن مگر فراموش میشود؟... خانه ویران شد و این نقش به دیوار بماند....به دیوار بماند... بماند... بماند....
من که تا امروز از شهرم نگفته بودم... گفته بودم؟ هیچوقت ... اما امروز به بهانه تو ... تویی که باز این روزها یادت در ذهنم بیدار شده و خواب را از من گرفته است...
به بهانه تو امروز از آتشکده شهرم نوشته ام... از کوهی که با تو قدم به قدم از آن بالا رفتم... قدم قدم با تو... نفس نفس با تو ...
چرا همیشه هر نعمتی را وقتی از دست میدهم تازه حس میکنم چقدر برایم زندگی بوده و نمیدانستم .. تازه به یاد می آورم که شکرش را نگفته ام...
– چراحافظ چو میترسیدی از هجر... نکردی شکر ایام وصالش...-
شکر... شکر نعمت.... شکر که نکردم هیچ، کفران هم کردم و خدا هم تو را از من گرفت... گرفت... و زندگی من خالی شد از شور، شعر، عشق، نور... ... ... دیگر هیچ عاشقانهای «الهه» های تو نشد... هیچ صدایی تأثیر «جان» گفتنهای تو را نکرد ... هیچ سلام دیجیتالی دیگری نتوانست این وجود خسته را بلرزاند ... بعضی وقتها ... بعضی نعمتها را که از دست میدهی انگار همه دنیا را از دست دادهای... برای من داشتن تو همه دنیا بود...... واینکه لیاقت نگه داشتنت را نداشتم... اینکه کبوتری دل تو نتوانست بر بام قلب من خانه بسازد... چقدر مایه افسوس من است...
بام... بام اصفهان... کوه آتشگاه برایم بام عشق است... بام خاطره... بام آرزو... بام هوسهای کال....
چه نمای زیبایی داشت شهر من از آن بالا اما نه زیباتر از نگاه من ... و تو چه غرق منظره های دور دست بودی و بی اعتنا به من... من... منی که نمیدانستم: خوابم یا بیدارم؟ تو با منی با من! همراه و همسایه... نزدیکتر از .... .... ....
چه حرفهایی که ناگفته ماند آن روز.. چه آرزوهایی که بعدها از پرده برون شد ... چه بوسه شیرینی که در دل ماند... و خاطره شد ! ... و صدای کودکی در آغوش مادر که چشم به آن آتشکده قدیمی دوخته بود ... و چه چشمان زیبایی داشت...................................
یادت هست؟ چقدر مغرور و بیاعتنا و سرد بودی ... هیچوقت از یادم نمیرود... هی... چه کسی باورش میشود کسی در کنار محبوبش بتواند اینقدر سرد و مغرور بماند... چه کسی باور کرد .... هیچ کس باور کرد...
...
خاطره... مثله یه پیچک می پیچه تو تن خسته ام....
راست میگویی تو ... همیشه عادت دارم از گذشته بگویم. از نعمتهایی که داشتم و دیگر ندارمشان.. هیچوقت برایت از امروز نگفته ام. از امروز که برایم شده یا خاطره دیروز یا خیال فردا....
از امروز که هستی، انتظارت مرا کلافه میکند و آرزودارم شادیبخش لحظههایت بی شور زندگی ات باشم ...
بگذار تا دوباره از دستت نداده ام شکر کنم بودنت را ....
سپاس خدای را عز و جل .... خوب است که هستی...
الحمد لله ... الرحمن