پیش در آمد :
از همه شغلهای دنیا
بانکداری را بیش از همه می پسندم که:
از صبح تا بعد از ظهر به حساب مردم میرسند
و بعد در خلوت، به حساب خویش...
و تا حسابشان درست از آب در نیاید به خانه نمیروند...
خوش به حالشان که
"حاسبوا قبل ان تحاسبوا"
می شوند
هر روز !
سلام من به تو یار قدیمی...
...
این روزها میدانی چه چیزی ذهنم را پر کرده است ... حکایتهایی که میخوانم و تاثیری که رویم میگذارد...
می دانی... بعضی حکایتها – چه حقیقی باشند چه افسانه...- نمیدانم درست کجا ولی یکجای دل آدم را می لرزاند ... میدانی ... انگار ناگهان متوجه حضور پر حجم یک عالمه نور و مهربانی و خوشبختی میشوی در زندگی ات که تا همین چند لحظه پیش حسش نمی کردی .... بگذارید مثال بزنم :
می گویند خیام (یا هر کس دیگر... ) شبی مشغول باده گساری بوده است که ناگهان تند بادی وزیدن میگیرد و کوزه شراب روی زمین میافتد و میشکند، او خطاب به خداوند میگوید:
ابریق می مرا شکستی ربی،
بر من در عیش را به بستی ربی،
من میخورم و تو میکنی بد مستی،
خاکم به دهن مگر تو مستی ربی؟
خداوند او ار غضب میکند و صورتش سیاه میشود. شاعر این حکایت با توجه به شناختی که در مورد پروردگارش داشته اینگونه میگوید:
ناکرده گناه در جهان کیست؟ بگو،
آنکس که گنه مکرده چون زیست؟بگو،
من بد کنم و تو بد مکافات دهی!!
پس فرق میان من و تو چیست ؟ بگو.
خداوند به خاطر معرفتی که این بنده به او داشته و هم چنین حسن ظن او ... او را میبخشد و قلبش روشن میشود....
میدانی ... برای من فرقی نمیکند این حکایت حقیقت دارد یا نه. یا اینکه اصلا چنین کسی وجود داشته است یا نه و یا اگر وجود داشته است هم خیام بوده است یا نه... برای من این مهم است که این طور حکایتها نکات ظریف و لطیفی در خود دارند که میتوانند جرقه خرمن رخوت امثال من باشند ... خرمن رخوت من شعله می خواد...
و چیزی که از این حکایت یاد گرفتم این بود که هرچه بیشتر آن موجود مطلق را بشناسم و هرچه بیشتر به او حسن ظن داشته باشم ... بیشتر مشمول لطف و مهربانی اش خواهم شد...
و یا روایت زیر که شما را نمیدانم ولی خودم -شاید به خاطر وضعیت فعلی زندگی ام...- وقتی خواندمش نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم....:
2-
سائل و دانه های انگور
محدث عالیقدر کلینی از مسمع بن عبدالملک روایت کرده است که گفت :
در سرزمین منی خدمت امام صادق (ع) بودیم و ظرف انگوری هم جلو ما بود که از آن می خوردیم.
پس سائلی آمد و از حضرت کمکی خواست.
امام دستور داد خوشه انگوری به او داده شود و چون داده شد آن را نگرفت و گفت: نیازی به آن ندارم، مگر درهمی باشد.
امام فرمود : خداوند گشایش دهد.
پس رفت و برگشت و گفت: همان خوشهء انگور را بدهید.
امام فرمود: خداوند گشایش دهد
و دیگر خوشه انگور را هم به او نداد.
آنگاه سائل دیگری آمد و چیزی خواست، پس امام خود سه دانهء انگور برداشت و به او داد
سائل سه دانه انگور را گرفت و گفت: حمد پروردگار عالمیان را که این (سه دانه انگور) را روزی من قرار داد.
امام فرمود: در جای خود باش، و دو دست خود را از انگور پر نمود و به او داد.
سائل آن را گرفت و جمله "الحمد لله رب العالمین الذی رزقنی" را تکرار نمود.
باز امام فرمود: در جای خود باش و با روی سخن به غلام خود پرسی: چه مقدار پول همراه توست؟ پس مقداری که حدود بیست درهم بود به آن سائل داد.
سائل گفت: الحمد لله، هذا منک وحدک لا شریک لک.
خداوندا حمد مختص تو باشد و این پولها از ناحیه تو است که به من رسیده و تو را شریکی نباشد.
و به راه افتاد که برود.
امام برای سومین بار به او دستور توقف داد، آنگاه پیراهن خود را از تن مبارک در آورد و به او گفت: این را بپوش.
سائل پیراهن را گرفت و گفت: حمد خدای را که مرا پوشانید و مستور نمود. سپس با کلمه "یا ابا عبدالله" حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : "خداوند به تو پاداش خیر دهد " و راه رفتن را پیش گرفت.
اما امام دیگر چیزی نفرمود و ما پنداشتیم اگر به شخص امام دعا نمیکرد و فقط دم از خدا میزد و حمد و شکر او را می نمود حضرتش به بذل و بخشش خود ادامه میداد، چه هرچه سائل حمد خدا را می نمود امام چیزی به او عطا فرمود .
کافی، ج4، ص 49 – بحار الانوار، ج 47، ص 42
وقتی این خطوط را خواندم احساس کردم ناگهان متوجه شدم خیلی وقتها من هم در مقابل خدایم همینطور که آن گدا پر رویی کرد و بی نصیب ماند... پر رویی کرده ام که بی نصیب مانده ام ... شاید اگر به جای کفران شکر کرده بودم امروز نصیبم بیشتر بود از رحمت و مهربانی اش که وسعت کل شیء....
القصه یک کلام : بیایید بیشتر نیمه پر لیوان را ببینیم تا نیمه خالی را ... و بیایید تصمیم بگیریم از امروز بیشتر شکر بگوییم ...
دوستان علاقه مند به آیات و احادیث مبحث شکر را در یکی از پستهای اخیر آیه های دلنشین بخوانند ....
3- و اما از هرچه بگذریم حرف دل نکوتر است ..... :
ترکیب بند معروف وحشی بافقی تقدیم به صاحب همیشگی قشنگترین خاطره ما شدن رویایی الههء ناز ... - گرچه گمان می کند من نمی فهممش ... و شاید هم واقعاً نمی فهمم ...
دوستان؛ شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهی بی سروسامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کویی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریداری نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گری بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد؟
چاره این است و ندارم به ازین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی است
نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است
این ندانست که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم از او دم بر دم آزاری هست
میتوان یافت که بردل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست درین شهر کسی
بندهای همچون مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشقتو دویدیم، بس است
راه صد بادید درد بریدیم، بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
این محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟
چند کس از تو و یاران تو آزارده شود
دوزح از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانیت ببینم
سر خوش و مست زجام دگرانیت ببینم
مایه عیش مدام دگرانیت ببینم
ساقی مجلس عام دگرانیت ببینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند؟
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند؟
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره، به این مرقد هماواز مباش
غافل از لعب حریفان دغلباز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است، مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پردرد زتو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه زتو، سینه فگاران هستند
غرص این است که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قضایی نخوری
واقف کشی* خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر «وحشی» هوس روی تو رفت
وزدلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
*کشی=زیبایی .نکویی
4- حسن ختام :
دو سپید کوتاه اینترنتی... (به قول نیما : عشقا شده اینترنتی ... ایمیلی... مجنون نشسته چت کنه با لیلی !!!!.... )
یکی برای همه شما :
این شبها
در مسنجر زندگی ام همه
یا
نیستند و خاموشند ...
یا
هستند و خاموشند !!!
...
"چراغهای رابطه خاموشند...."
**********
و یکی به دوست قدیمی و مخاطب سالها پیش الهه ناز ... که این روزها آنقدر بی خبرم میگذارد گاهی... که از زندگی سیر میشوم !
به حرمت سکوتهای طاقت فرسای این روزهایش :
مسنجر دوستی مان
دیروز :
به ظاهر چراغ تو خاموش... و
باطن وجودت از عشق و آرزو روشن بود...
گاهی تا سحر .... تا صبح...
عاشقانه چه ... گفتگو کردی...
"چراغ خاموش" عاشقی کردی !
امروز اما ...
ظاهرت روشن است ... می خندد.... !
آتش درونت ولی ... چه کس داند؟...
باز هم تا سحر ....تا صبح ....
شعر خوانی و بیداری
باز هم عاشقانه می خوانی...
باز هم مثل آن روزها ...:
عاشقی ولی خاموش !
**********
5- راستی:
عاشقانه های ناب و شعرهای زیبای بنیامین عزیز را در الهه بانو از دست ندهید که نیم عمرتان به فناست... گرچه مخاطبش در خور این حرفها نیست ...
التماس دعا و یا رحمان...