با سلام
وبلاگ زيبايت مرا بر آن داشت كه اين وبلاگ را گذرگاهي هميشگي براي خود بدانم واقعا خيلي زيباست
در ضمن ليوارجان بي صبرانه منتظر حضور سبز شما عزيز ميباشد خوشحال ميشويم قدم رنجه فرماييد و تشريف بياريد .
سلام ، عرض ادب و تبريک اين ايام . لطفا پس از مطالعه وبلاگ و يا سايت مهرباران (مربوط به همايش حمايت گروههاي دانشجويي حامي محرومان ) و اطلاع از جشنواره دانشجويي آن ، ضمن شركت در جهت تبليغ و اطلاع رساني هر چه بهتر به دوستان و ديگر عزيزان لطف ، عنايت و توجه ويژه ي خود را شامل حالمان سازيد .
///mehrbaran.persianblog.com//يا
// mehrbaran.ir
........ ممنون از لطفتون . هاشم ورزي ، دبير جشنواره .
سلام
بسيار خوشحالم از ديدار مطالب شما .
به اميد ديدار.
وبلگ زيبايي داريد
من از طرفداراي يغما گلرووييم به نظرم شعراشون يه سبك جالب رو واسه من جا انداخته
مطالب شما هم عالي بود
خوشحال مي شم به منم سر بزنيد
فعلا ً
مرسي
.
بيا واز خير خواندن خواب و تعبير ترانه ام بگذر تو كه از باديه ي بادها برنمي گردي. ديگر چه كار به كار عطر گلاب گريه هاي من داري ؟بگذار شاعريدر اين سوي سياهي مدام خواب تو را ببينيدمگر چه مي شود ؟. چه مي شود كه هي بگويم بيا و نيايي ؟. من به همكلامي با كاغذو همين عكس سياه و سفيد قاب خاتم راضيم .تو رضايت نمي دهي ؟ باور كن گريستن تقدير تمام شاعران است كوچه را ببين . هنوز آن غول زيبا در مهتابي خاموشي خود مي گريد آنسو تر زني تنها در غربت آينه . . و اين سو شاعري از اهالي آفتاب . ديگر به كجاي ابرها بر مي خورد كه من هم بي امان براي تو ببارم ؟ . مي بخشي ! گلم هميشه مي خواستم بي علامت سوال برايت بنويسم اما اضطراب تپش هاي ترانه كه مهلت نمي دهد ديگر برو ! دل نگران هم نباش شاخه ي شعر هيچ شاعري. در شن باد بغض و شب بيداري ريشه نخشكانده است من هم پيش از پريدن پروانه ها نخواهم مرد قول مي دهم فردا كنارهمين دفتر خيس منتظرت باشم در هر ساعت از سكوت ترانه كه بيايي مرا خواهي ديد قول مي دهم ..
باي
ميتي
دستم نه،اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو مي لرزد!نمي دانم چرا وقتي به عکس ِ سياه و سفيد اين قاب ِ طاقچه نشيننگاه مي کنم،پرده ي لرزاني از باران و نمکچهره ي تو را هاشور مي زند!همخانه ها مي پرسند:اين عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،که در بام تمام ترانه هاي تورد ِ پاي پريدنش پيداست؟من نگاهشان مي کنم،لبخند مي زنمو مي بارم!حالا از خودت مي پرسم! عسلبانو!ايا به يادت مانده آنچه خک ِ پُشت ِ پاي تو رادر درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،آب ِ سرد ِ کاسه ي سفال بود،يا شوآبه ي گرم ِ نگاهي نگران؟پاسخ ِ اين سؤال ِ ساده،بعد از عبور ِ اين همه حادثه در ياد مانده است؟کبوتر ِ باز برده ي من!●
آنقدر بي خيال از بازنگشتنت گفتي،که گمان کردم سر به سر ِ اين دل ِساده مي گذاري!به خودم گفتماين هم يکي از شوخي هاي شاد کننده ي توست!ولي آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ي من،در کوچه هاي بي دارو درخت ِ خاطره بود!هاشور ِ اشک بر نقاشي ِ چهره امو عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ي بي چراغ!ديروز از پي ِ گناهي سنگين، گذشته را مرور کردم!از پي ِ تقلبي بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!بايد مي فهميدم چرا مجازاتم کرده اي!شايد قتل ِ مورچه هايي که در خيابانبه کف ِ کفش ِ من مي چسبيدند،اين تبعيد ناتمام را معنا کند!ا شيشه اي که با توپ ِ سه رنگ ِ من،در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگي شکست!يا سنگي که با دست ِ منکلاغ ِ حياط ِ خانه ي مادربزرگ را فراري داد!يا نفري ِ ناگفته ي گدايي، که منبا سکه ي نصيب نشده ي او براي خودم بستني خريم!وگرنه من که به هلال ابروي تو،در بالاي آن چشمهاي جادويي جسارتي نکرده ام!امروز هم به جاي خونبهاي آن مورچه ها،ده حبه قند در مسير ِ مورچه هاي حياطمان گذاشتم!براي آن پنجره ي قديمي شيشه ي رنگي خريدم!يک سير پنير به کلاغ خانه ي مادربزرگو يک اسکناس ِ سبز به گداي در به در ِ خيابان دادم!پس تو را به جان ِ جريمه ي اين همه ترانه،ديگر نگو بر نمي گردي!●
مي خواستم شادمانتان کنم!هميشه به روي رفتارتان خنديدم!در تمام عکسهاي يادگاري لبخند زدم!اما چه کنم که شعر، حقيقت ِ تلخي بمد!حقيقت ِ تلخ ِ تزلزل بغضو تحمل حزن!نه جايي براي ته مانه تبسم هاي من داشت،نه مجالي براي رويش شادي!من مي دانستم که هر حرفي حرف مي آورد!مي دانستم که فرياد را نمي شود زمزمه کرد!حالا سرم را بالا مي گيرم و کنار سايه ام مي گذرم!حالا در همين اتاق ِ در بسته،بر صندلي ِ کوچکم مي ايستمو رو به ديوارها فرياد مي زنم:« - من شاعرم!»(و اين دروغ دلنشيني ست!که به قدر ِ ارزني هم شاعر نبوده ام هرگز!)حالا به هر عابري که در خيابان از کنارم گذشت کتابي مي دهم!مي دانم که ديوانه ام ميخوانند!مي دانم که به خطوطو درهم خوابهايم مي خندند!مي دانم که کسي مدالي بر سينه ام نخواهد زد!اما يادتان باشد!فردا درباره همين دلبستگي هاي سادهقضاوت خواهيد کرد!يادتان باشد!?
منتظر نباش که شبي بشنوي،از اين دلبستگي هاي ساده دل بديده ام!که روسري تو را،در آن جامه دان ِ قديمي جا گذاشته ام!يا در آسمان،به ستاره ي ديگري سلام کرده ام!توقعي از تو ندارم!اگر دوست نداري،در همان دامنه دور ِ دريا بمان!هر جور تو راحتي! بي بي باران!همين سوسوي تواز آنسوي پرده دوري،براي روشن کردن ِ اتاق تنهائيم کافي ست!من که اينجا کاري نمي کنم!فقط, گهکاهگمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت مي کنم!همين!اين کار هم که نور نمي خواهد!مي دانم که مثل ِ هميشه، به اين حرفهاي من مي خندي!با چالهاي مهربان ِ گونه ات...حالا، هنوز هموقتي به آن روزيهاي زلالمان نزديک مي شوم،باران مي ايد!صداي باران را مي شنوي؟?
مطلبتون رو خوندم خيلي قشنگ بود اما مطلب قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
مدتي بود دنبال شعر دومش ميگشم.
دوست داشتيد به من هم سر بزنيد.
يا علي