آنقدر بي خيال از بازنگشتنت گفتي،که گمان کردم سر به سر ِ اين دل ِساده مي گذاري!به خودم گفتماين هم يکي از شوخي هاي شاد کننده ي توست!ولي آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ي من،در کوچه هاي بي دارو درخت ِ خاطره بود!هاشور ِ اشک بر نقاشي ِ چهره امو عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ي بي چراغ!ديروز از پي ِ گناهي سنگين، گذشته را مرور کردم!از پي ِ تقلبي بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!بايد مي فهميدم چرا مجازاتم کرده اي!شايد قتل ِ مورچه هايي که در خيابانبه کف ِ کفش ِ من مي چسبيدند،اين تبعيد ناتمام را معنا کند!ا شيشه اي که با توپ ِ سه رنگ ِ من،در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگي شکست!يا سنگي که با دست ِ منکلاغ ِ حياط ِ خانه ي مادربزرگ را فراري داد!يا نفري ِ ناگفته ي گدايي، که منبا سکه ي نصيب نشده ي او براي خودم بستني خريم!وگرنه من که به هلال ابروي تو،در بالاي آن چشمهاي جادويي جسارتي نکرده ام!امروز هم به جاي خونبهاي آن مورچه ها،ده حبه قند در مسير ِ مورچه هاي حياطمان گذاشتم!براي آن پنجره ي قديمي شيشه ي رنگي خريدم!يک سير پنير به کلاغ خانه ي مادربزرگو يک اسکناس ِ سبز به گداي در به در ِ خيابان دادم!پس تو را به جان ِ جريمه ي اين همه ترانه،ديگر نگو بر نمي گردي!●