ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
سلام عزيز ....قصه بارون از آن جايي آغاز شد كه تو آمدي دستم را گرفتي و زير باران قدم زديم از آن روزي شروع شد كه قطره هاي باران به نرمي به ما مي خورد و تو زير آن قطره هاي زيبا گفتي دوستت دارم و من زير باران احساس خوشبختي كردم پا روي قطره هاي باران گذاشتيم دست در دست هم قدم زديم تو از عشق گفتي و خنديدي و من از درد و انتظارش گفتم و خنديدم قدم زديم قدم زديم تا به لحظه جدا شدن رسيديم ديگر نه باراني بود نه قطره اي فقط من و تو بوديم و جدا شدن دستامون هيچ لحظه اي سخت تر از ان نبود